mohammad reza

mohammad reza جان تا این لحظه 10 سال و 10 ماه و 16 روز سن دارد

خاطره تلخ ولی شیرین

به نام خدا

 

پسرگلم برای تومینویسم...

برای توکه عزیزتر ازجانمی.

برای توکه توی آسمان وزمین برای من تکی.

برای توکه دوستت دارم تا بی نهایت ها...

برای توکه خنده هایت شادیم را تکمیل میکند.

خداجونم شکرت به خاطرتمام نعمت هایی که چه لیاقتش را داشتم وچه نداشتم به من عطا کردی.

خداجون ممنونم که بهم محمدرضارو دادی.ممنون که منو مادر کردی تا طعم مادرشدن رو بچشم.قول

میدم تمام تلاشم روبکنم تا اونجوری که شایستشه تربیتش کنم.

محمدرضای من میدونی که مامانی عاشقته؟ میدونی که حاضر به خاطر خوب بودنت جونش رو فدات

کنه.راستش باید اعتراف کنم که وقتی توی ماه رمضان اون بیماری رو گرفتی،کم کم داشتم ناامید میشدم

به خدا گفتم:خدا جون همیشه بهت میگفتم چیزی که لیاقتش رو ندارم بهم نده.نکنه حالا که دادی میخوای

ازم بگیریش.من طاقت ندارم.منو ببر ولی پسرم خوب بشه.

توی اون مدت یه چشم خون بود و یه چشم اشک.آخه تو فقط 40روزت بود.آخه تو هنوز کوچولو بودی.وقتی

میدیدم هرروز توی دستای کوچولوت سوزن میزنن وسرم میزنن مرگمو از خدا میخواستم.آره دیگه داشتم به

بزرگی خدا،به بخشندگیش شک میکردم.منم آدم بودم وجایزالخطا...

تقریبا یه هفته بود که بستری بودی.نمیدونی توی این مدت به من چی گذشت. فقط گفتم خدا اگر ازم

گرفتیش منو هم ببر،چون زندگی بدون تو واسم معنا نداشت.توی این مدت شبانه روز بالای سرت میشستم

فقط منتظر یه معجزه بودم.آخرین آزمایشی که گرفتن خبر خوش اومد وتو مرخص شدی.انگار دنیارو بهم دادن.

از خوشحالی مثل دیوونه ها گریه میکردم.فقط خدارو شکر میکردم...

اونجا بود که به بزرگیش،به بخشندگیش ایمان آوردم.

چندروزی بود که خوب وخوش پیش بابایی بودیم،اما دوباره آزمایش دادی ومجبور شدیم بستریت کنیم.اما

ایندفعه فقط به خودش سپردمت.بهش ایمان داشتم.میدونستم که ناامیدم نمیکنه.

چدروزی بودی ودوباره مرخص شدی.میدونستم اگه بخوادمیتونه.

خداروشکر میکنم که الان خوبی وپیش من وبابا هستی. الانم فقط سلامتی تورو میخوامو بس.

نگهدارت حضرت ابوالفضل وامام حسین وامام رضاست. حالا هرهفته میرم حرم واز امام رضا هم تشکر

میکنم.

دوستت دارم عزیز دلم،فقط خوب باش همین...

خداجونم شکرت..........................................


تاریخ : 14 مهر 1392 - 22:14 | توسط : محمد رضا | بازدید : 1129 | موضوع : وبلاگ | 11 نظر

محمد رضا

محمد رضا


تاریخ : 06 مهر 1392 - 20:57 | توسط : محمد رضا | بازدید : 1182 | موضوع : فتو بلاگ | 7 نظر

عروسکم

عروسکم


تاریخ : 06 مهر 1392 - 20:49 | توسط : محمد رضا | بازدید : 736 | موضوع : فتو بلاگ | 2 نظر

من وبابام

من وبابام


تاریخ : 06 مهر 1392 - 20:43 | توسط : محمد رضا | بازدید : 1211 | موضوع : فتو بلاگ | یک نظر

محمدرضا

محمدرضا


تاریخ : 06 مهر 1392 - 20:36 | توسط : محمد رضا | بازدید : 790 | موضوع : فتو بلاگ | 2 نظر

محمد رضا

محمد رضا

نمیخوام...من ماشین شارژی میخوام...شتلاتم میخوام.. آخه منم دوست دارم. ولی مامان و بابا مگن تو توچولویی نمیتونی ماشین شارژی داشته باشی ...میگم شتلات برام بخرید باز هم میگن تو هنوز توچولویی تو باید شیر بخوری... شما بهشون بگید برام بخرن شاید به حرف شما گوش بدند
تاریخ : 29 شهریور 1392 - 23:08 | توسط : محمد رضا | بازدید : 1498 | موضوع : فتو بلاگ | 6 نظر

محمد رضا

محمد رضا


تاریخ : 29 شهریور 1392 - 23:05 | توسط : محمد رضا | بازدید : 2100 | موضوع : فتو بلاگ | یک نظر

محمد رضا

محمد رضا

سلام. این عکس و مامانم ازم گرفته کمی خجالت کشیدم که بابام این عکس منو توی وبلاگم گذاشه...آخه بابام بهم میگه پهلوووون پنبه میخواد همه ببینند
تاریخ : 29 شهریور 1392 - 23:00 | توسط : محمد رضا | بازدید : 758 | موضوع : فتو بلاگ | یک نظر

محمد رضا

محمد رضا


تاریخ : 29 شهریور 1392 - 22:41 | توسط : محمد رضا | بازدید : 697 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید